نوشته های من تنها




سلام

یکی از درس های تاریخ اینه که وقتی به حق رسیدی باید حواست باشه کله ات رو از دست ندی.

یعنی کسی که به حق رسیده متاسفانه نمیتونه خود حقیقت رو بگه. چون شیاطینی که بدن آدما رو تسخیر کردن، موجودات جالبی اند

در مقابل حقیقت یه کاری میکنن که آدما گارد بگیرن و احساس ناراحتی(راحت نبودن) کنن!!

قطب نمای حقیقت خیلی عمیق و درونمونه این می‌تونه راهنمای خوبی تو این راه پیدا کردن خدا باشه. ا

این متن هم یه سیگنال از قطب نمای حقیقت جوت ای آدمیزاد

یه نشونه هم میتونه باشه برای خودمون که خودمون رو تو نقشه کثافت این دنیا پیدا کنیم. ببینیم چند چندیم؟ 


بنظر بنده هر وقت فکر کنیم خدا رو پیدا کردیم دقیقا نقطه شروع کثافت کاری شیطانه. دقیقا همون جایی که خدا رو پیدا کردیم و تعریفش کردیم کار تمومه.

همون جایی که یه نفر حرفی از چیز حقیقی تر زد و خواستیم دهنش رو ببندیم یه نشونه است.

شیطان یه چیز بیرونی نیست. درونمونه و با احساسات کار میکنه. هر وقت از چیزی بدت اومد بهش زل بزن. ببین که دقیقا چیه. اگه سرتو میخوای برگردونی بدون این از جنون درون خودته.

اگه کثافت و حالت تهوع حالت رو بهم میزنه، شاید یه سیگناله به خودت که ببینی این غذایی که خیلی دوست داشتی بخوری حقیقتش چه شکلیه. حقیقت این دنیا که shit رو خوشگل میکنه و دلت براش ضعف میره چیه.


سخته زنده بودن. تو ریک اند مورتی یه موجودی هست به اسم meesek یا همچین چیزی. تیکه کلامش اینه. وجود داشتن درد داره :) 


سلام

 

خیلی وقتا بوده و هست که بازی هایی بقیه میکنن که توشون خوب نیستم. خیلی وقتا اینجوریه و اصلا نمیدونم چجوری اونا تو بازی های خودشون انقدر خوب شدن. 

 

ولی خیلی وقتا میبینم که بازی هاشون چقدر چرته. یعنی توش خوب هستن ها ولی خود بازی خیلی بازی بیخود و چرتیه و من چیز جالب تری تو ذهنم دارم. چیزی که توش خوب هستم و بازی خودمه.

بد بودن تو بازی ها باعث میشه که آدم رو تو بازی راه ندن. اینو از راه سختش فهمیدم. برای همین یه مدت باهاشون بازی نمیکردم و بازی هایی که خودم دوست داشتم رو میکردم. کلا بازی بد کردن شکست پشت شکست با خودش میاره و تا مدت ها متدم بیشتر تماشاچی بودن یا اصلا سراغ خیلی بازی ها نرفتن بود.

 

ولی الان که کمی گذشته و زندگی واقعی تر شده میبینم که اتفاقا ذهن من درست بود. زندگی بازی های مختلفی میتونه داشته باشه و  تو بازی های مختلف کارت های مختلفی دست آدم ها میده که باهاشون بازی کنن. چیزی که واقعی هست هنوز اینه که تو بازی های اونا خوب نبودم هیچ وقت. ولی خوبی زندگی اینه که دیگه بعد بیست و چند سال داره کم کم یکم کنترل بازی رو دست خودم میده تا خودم بگم چی بازی کنیم.

 

اونم بازی های جدی که اتفاقا توشون خوبم.

 

بازی هایی که آدم یهویی نظر بقیه در مورد خودش رو میزاره وسط. 

یا بازی هایی که عمیقا با احساسات بدون نقاب طرفه که دروغ گفتن توش سخته و دروغ گو برای منی که این همه آدما رو نگاه کردم نمیتونه خودش رو خیلی پنهون کنه.

بازی هایی که خیلی از منطقه امن آدم دوره.

 

و بعد این همه بازی نکردن و نگاه کردن بقیه به این نتیجه رسیدم چند مدل آدم هستن که میان سر میز بازی. بقیه تماشاچی هستن.

 

نوع اول که خیلی زیاد هستن اونایی هستن که اصلا نمیدونن بازیه. صرفا برای گذروندن وقت ارتباطات اجتماعی دارن و هدف خاصی ندارن. اگه اتفاق خوبی بیفته بهشون خوش میگذره اگرم نه که فردا هم هست. اومدن که اعلام حضور کنن و خودشون رو نشون بدن. ممکنه یه بازی الکی ای هم داشته باشن. 

 

نوع دوم که کمتر میشن کسایی هستن که دنبال بردن هستن. این آدما میتونن خطرناک باشن چون برای بردن حتی آسیب میزنن. به لحاظ روحی روانی هم قوی تر هستن ولی شکننده. اینا عادت دارن ببرن چون تو ذهنشون برای بردن اومدن.

 

نوع سوم که تعدادشون از اولیا کمتره ولی از دومیا بیشتر هدف دارن ولی جایگاهشون رو میدونن و خیلی خودشون رو به آب و تاب نمیزنن. اگه شده با هم تیمی شدن و جلو بردن کار با هدف مشترک میرن جلو چون به اندازه ی اولی ها آلفا نیستن

 

نوع چهارم که برای آشوب اومدن. اینا بیشتر آدمایی هستن که خطرناک هستن و چیز زیادی براشون مهم نیست. این که خودشون رو ابراز کنن براشون بسه. نظر بقیه براشون مهم نیست و بازی خودشون رو میکنن. سعی میکنن بازی رو از کسل کننده بودن در بیارن.

 

یه سری آدمای خاصی هم هستن که اهداف والاتری دارن مثل شناختن آدم ها/ بازی باخت برای رسیدن به یه هدف بزرگتر مثل کاری که شهدا میکردن/ ساختن ارتباط با آدمای دیگه/. 

 

این مدل آخر خیلی برام جالب تره. این که آدم هدفش بردن نباشه بنظرم خیلی به تمدن نزدیک تره. هدفش یه بازی خوب باشه و احساسات واقعی رو به نمایش بزاره. آدما رو بشناسه. آدمی که آدما رو بشناسه ممکنه 100 دور ببازه ولی برد 101 امش بزرگتر از همه ی بازی هایی که باخته باشه. که اصلا براش مهم هم نباشه که برده یا باخته نهایتا. به قول sting تو آهنگ shape of my heart هدفش از بازی مدیتیشن باشه. فکر کردن به این که ساختار بزرگی که توش داریم بازی میکنیم چه چیزی رو درست میدونه. شکل هندسی مقدس شانس چجوریه و بازی کردن رو بازی کردن با ذهن خودش میدونه که تمام حالت های مختلف و نتیجه های مختلف رو ببینه و در نهایت بفهمه نظم پشت دنیا رو. در حالی که بقیه دنبال برد و باخت هستن اصلا متوجه نشن و شک نکنن به بازی این. ممکنه که برگ برنده رو رو نکنه و ممکنه که هر چیزی اتفاق بیفته. 

 

بنظرم این خدایی ترین مدلی هست که میتونیم بازی کنیم. بزرگترین هدفش اینه که بگه نمیفهمیم. هر جوری که معادلات پیچیده ی دنیای واقعی رو سر هم بندی کنن و بخوان پیش بینی کنن، این خراب کنه انتظاراتشون رو و یه چیز بالاتر رو بزنه وسط. هدف ما اگه این باشه که نمیفهمیم بنظرم در سطح خدا بازی میکنیم. 


سلام

 

بنظرم داستان گفتن مهارتی هست که خیلی ها ممکنه فکر کنن دارن ولی فرق زیادی هست بین داستان سرایی که قوام مهارتش بالا باشه یا کسی که ندونه از کجا به کجا میره.

ولی این وسط آهنگ هایی هستن که بدون کلام میتونن یک داستان رو تعریف کنن. 

موسیقی Love Theme از مرحوم Vangelis که از موسیقی های متن فیلم Blade Runner هست، یکی از آهنگ هایی هست که با خودش یک داستان رو به همراه داره و بنظرم نشون میده که بر پایه احساسات واقعی نوشته شده. همونطور که خود این فیلم توجه به مفهوم تفاوت انسان واقعی و انسان ساختگی توسط بشر داره. بنظرم اثر انگشت احساسات انسانی در این موسیقی نهفته است.

https://www.youtube.com/watch?v=-wBkKED42oo

 

-----

فرصت بشه راجع به بخش اول سمفونی شماره 5 بتهون مینویسم که اون هم شبیه این آهنگ یک داستان رو به همراه داره ولی داستان خلقت یک ایده است و خیلی بیشتر سبک خداگونه و آفرینش و خلقت داره در مقایسه با این آهنگ که خیلی انسانی تره. 

بزارید بنویسم-

این قطعه برای من صدای فکر کردن یک خداست که همون طور که شاید دیده باشید وقتی یک نفر داره فکر میکنه ممکنه پاپ پاپ پاپ کنه با دهنش. نوشتنش سخته. یجور صدای فکر کردنه.

تو این قطعه چند بار آفریدگار فکر میکنه و هر دفعه میگه پاپ پاپ پاپ پاپ و یک آفرینش شروع میشه.

ولی به سمت کامل کردنش میره. هر کدومشون یک جور مشخصه هایی دارن یه جور اوج دارن و فراز و نشیب دارن. طول های متفاوت دارن ولی یک جریان هستن که جلو میره و جلو میره و به طریق مختلفی تموم میشه. 

همینطور که جلو تر میره بنظرم عمق فکر بیشتر میشه و یک جوری از این که فکر کنترل شده باشه تسلیم کمال میشه و شبیه تر به یک حرکت خداگونه میشه.

کم کم از این که تلاش کنه به این جا میرسه که خودش میفته تو جایی که باید بیفته تو دقیقه 4:40 تقریبا اونجا میرسه. 

یجورایی برای من انگار تو این لحظه فکر از زبانش جلوتر میفته و میخواد به زبان بیاد. انگار که میخواد بگه هرچی میخوام بگم همینه که هست! همینه که میشنوید و بیشتر از این نمیتونم به کمال برسونمش. بیشتر از این نمیتونم از تجربه ای که ازش صحبت میکنم بیان کنم. احساسی که منتقل میخوام بکنم رو در محدودیت زبان و گوش انسانی در همین حد میتونم بیان کنم. 

که فوق العاده قشنگه.

بعدش نرم تر میشه و با جزییات بیشتری تعریف میکنه تا 7:37 که یک بار دیگه فکر رو میکنه و خیلی خلاصه تمومش میکنه.

انگار زیاد و کم گفتن رو امتحان میکنه و میگه که من چندین بار بیان کردم چیزی که میخوام بگم و در یک کلام اینه.

 

بنظرم یک جور مقدمه از ستایش خداست که به خدا، قبل از بنده های خدا بگه که من تو رو درک کردم ولی زبانم قاصر هست از توصیفت. این کلمات منه و این کلمات رو در جملات مختلف میگم. سعی میکنم بهترش کنم، سعی میکنم به کمال نزدیکش کنم، سعی میکنم زیاده گویی کنم، سعی میکنم کم گویی کنم و خلاصه بگم ولی میدونم که تو میدونی از چی دارم صحبت میکنم. من دارم وصف تو و وصف وصال تو رو میکنم. 

که تو کتاب های قدیمی خودمون هم در مقدمه ستایش خدا رو انجام میدادن. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی گل سنگ منتظران حضرت مهدی علیه السلام happyschoolkordi صحرای صحرایی این بهت crazy friends داروخانه زرگری دانلود برنامه اسنپ snapp dijitall مرکز من